عشق یا نفرت پارت۴

دامیان :خیلی نامردید
آنیا: بکی ازت متنفرم
بکی: هرچی میخوای بگو
ذهن بکی : این به نعفته آنیا جونم
نکته
آنیا آنقدر اصبانی بود که اصلا یادش رفت ذهن خوانه و نتونست ذهن بکی رو بخونه
آنیا و دامیان با اَه و آه و وناله و بعد بیرا رفتن تو تخت و وسایلشونو چیدن وبعد بکی و نوچه های دامیان خودشونو زدن به خواب آنیا و دامیان خوابیدن و داخل خواب ناخداگاه
همو بقل کردن بکی و نوچه های دامیان که خودشون زده بودن به خواب بلند شدن و ازشون عکس گرفتن بعد رفت خوابیدن
صبح ساعت ۸
بکی و نوچه ها بیدار شدن
و رفتن غذا بگیرن
از دید آنیا
از خواب بیدار شدم دیدم پسر دوم آنیا رو بقل کرده (سرخ)
منم سریع جوری که دامیان بیدار نشه از بقلش اومدم بیرون بالشت بکی رو برداشتم و داخلش جیغ کشیدم جوری که کسی متوجه نشه دارم جیغ میکشم بعدشم به خودم اومدم و دیدم کسی جز من و دامیان کسی تو اتاق نیست بعد میخواستم برم از چادر بیرون تا ببینم چیزی برای خوردن پیدا میکنم یا نه یهو دامیان بیدار شد و یک چیزی تو ذهنش گفت که یک ذره عجیب بود
ذهن دامیان:چرا یهو آنقدر تشنمه ولی آب نمیخام
یهو از پشتم اومد و گازم گرفت
آنیا تورو خدا ولم کن 😭
یهو دامیان به خودش اومدو دید آنیا داره ازترس میلرزه و ولش کرد
آنیا: ت ...ت...ت....و یک خون آشامی
دامیان :آ..آ...آ...آ...آ...ر... ه
بعدشم نگاش به زخم آنیا افتاد و لیسش زد تا زخمش بسته شه
آنیا :آنیا رو نخور 🍓🍒🍎🌶🍅
نکته این میوه هایی که گذاشتم یعنی قرمزشده
دامیان : ببخشید آنیا ولی من داشتم زخمتو میبیستم
آنیا : ممنون🍓🍅
دامیان :خواهش میکنم (گوجه🍅🍅🍅)
ببخشید کم بود برای پارت بعد ۵ تا لایک
دیدگاه ها (۳)

بچه ها ببخشید چندوقت نبودم

کپی ممنوع ار کوپی کنید گزارش میکنم

۵ تایی شدیم

●بال های سیاه و سفید○پارت 15

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط